دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

100+28

بر میگردم روی خودم.
حس میکنم هر کاری کنم از این باتلاق فرو رفتن در خودم خلاصی ندارم. فرقی میکند کجا باشم، چه محیط زندگی احاطه ام کند، چه شرایطی داشته باشم؛ مثل یک خزدنده ی آرام حرکت میکنم سمت باتلاق خودم. گاهی چنان فرو میروم که حتی نفسم بند می آید. می ایستم از توی حباب خودم به مردم نگاه میکنم که میروند و می آیند و حرص میخورند و جیغ میزنند و داد و هوار میکنند. انگار که یک مومیایی عهد عتیق باشم توی تابوت خود.
گاهی من برمیگردم روی خودم. از روی همان خطی که آمده ام. وقتی برمیگردم مسیر را پاک میکنم. اثر و نشانه های قبل را از بین میبرم. تاریخ خودم رو تحریف میکنم و خط ها را به دلخواه میکشم. وقتی چیزی هم یادم نیاید همان خط های مصنوعی میشوند مرجعی که برای خودم ساختم. آخر حافظه ی فراموشکاری دارم. این را هم خودم حتی اینطور کردم. بعد از چند سال که خودم را به بیتفاوتی عادت دادم، حافظه ام هم وقتی دید چیزی برای مهم نیست اضافه ها را پاک کرد. اینطور شد که چیزی هم خاطرم نماند که بتوانم بعدن خودم در بابر خودم علم شوم که چرا وقایع را تغییر داده ام.
غیر از این باتلاق دائم، پراکنده گو هم هستم. البته آنچه که عیان است چه حاجت به بیان؟؟

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

100+27


قرص را دو نیم کن. بسته اش رو اتمام است. هارمونی ات رو به تنزل. تمام شده است تمام ذخیره ی این هورمون های کنترل روی خودت.
قرص را دو نیم کن. دز بالا نیازی نیست. دنبال بطری آب بگرد. غذا بخور. به کارت برس تا اثر کند. تا کرختی بعدش مداوم شود تا بازسای هورمون های کنترل گر آشفتگی ذهنت.
قرص را دو نیم کن. سکوت کن. لبخند بزن. دیگر نیازی به توضیح نیست وقتی کسی چیزی را نمیبیند.
قرص را دو نیم کن. حتی برای بار اول به ساعت بیست و پنج شب گوش کن. بهترن نکته اثر طولانی مدتش است.
قرص را دو نیم کن. قرص را دو نیم کن.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

100+26

از وقتی که از پیاده روی برگشته ام یکریز آهنگ "مست چشمات" ابی رو روی ریپیت گذاشتم. هیچ تناسبی هم با وضع موجودم ندارد. مست چشم هیچکسی نیستم. اما مهم این نیست.
از چند روزی هست که بحدی عصبی هستم که به خارج از من نفوذ کرده احساسم. که بیایند و تذکر بدهند که چیزی شده مگر؟   راستش تا نگفته بود به من که چرا انقدر عصبی هستی، حواسم نبود به این که واقعن چند روزی هست خارج از نرمال خودم را پیروی میکنم! .. مهم اما این هم نیست.
اینها همه معلول چیز دیگریست. شاید ریشه  این است که من از خودم راضی نیستم. از شخصی به نام هدا. به هویت" من". من از خودم راضی نیستم. تلاشم نتیجه ی دلخواهم نیست. توقعم را برآورده نمیکند. من از این "هدا" ی بی نتیجه خسته ام.  از این "هدا" ی ناتمام در هر چیزی. از این کسی که سرگشته است بین شلوغی دنیا و هنوز نمیداند چرا و چطور. از این "هدا" یی که نه جرات ادامه ی علاقه مندی اش را دارد و نه انگیزه ی ادامه ی تخصص.
از این "من" خسته ام. من هم از این من خسته است. هویتی هم انگار باید تاکنون میساختم مثل یک پودر نامرئی توی هوا پخش میشود و ... هیچ

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

100+25

بنشینم دوباره چرت و پرت بنویسم اینجا که به خیال خودم حرف های توی مغزم را خالی کرده باشم و حس بهتری پیدا کنم. زکی!
ته تهش میدانم فایده ای ندارد. شاید تا مرز اشک هم بروم. ولی معنی خشک شدن را فهمیده ای؟

طبق تقویم مانده به اختلاط هورمون. من دردم از چیز دیگریست. از اینکه مدام دارم خودم را گول میزنم. زندگی کنونم به اندازه همان روزگار گذشته و پوچ است و دارم مرتب خودم را گول میزنم که اینطور نیست.
مدام سرم توی مقاله هاست. مدام دارم میخوانم. همه چیزهایی که مربوط به فیلم های خوراکی میشود. ولی که چی؟
برای این جمله وقتی پاسخی ندارم به این بن بست مدام میرسم که گاهی سعی میکنم دیوار روبرویم را رنگ کنم. به شکل راهی به ناکجا.
چرت و پرت محض. اختلاط عقلی مفرط. خودم کاش میشد از خودم فرار کنم. ماهرانه تر از این  که نفهمم خودم من را گول زده است

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۲

100+24

حرف خاصی نیست.
فقط گاهی آدم دلش میخواهد حرف بزند. حرف های معمولی. حرف های روند تکراری روزانه. نه همیشه، گاهی... 
ادم دلش گاهی برای گفتن این حرف های معمولی تنگ میشود. برای اینکه صبح بیدار شدم. مقاله های مختلف خواندم. ظهر خوراک مرغ درست کردم برای نهار. و بعدش باز خواندم. بعد ترش سرم درد میکرد کمی. شاید از خستگی. و بعد در لپتاپ را بستم گذاشتم کنار بالشم روی تخت که زود هم بیدار شوم. موبایلم را ولی برای آلارم بیدار شدن تنطیم نکردم. بعد خابیدم..
بعد هم که بی هوا از خواب پریدم و دیدم از آخرین کلمه دو ساعت گذشته. بعدش هم باز لپتاپ رو روشن کردم و باز خواندم وتا شب شد. شام سوسیس بندری درست کردیم. و بعد یک دوش کوتاه گرفتم و الان هم خواستم آخرین مقاله های امشب را بخوانم که دیدم چقدر دلم میخواهد همین روند روتین و تکراری و بی مزه را برای کسی تعریف کنم و او هم گوش کند. چند دقیقه بیشتر وقت نمیگیرد. من هم آدمی نیستم عادت به گفتن، نه تا قبل از اینکه ازم جزء به جزء بپرسند. 
وقتی هیچ کس نیست نوشتن چند خط مجازی خودش غنیمتی است... هر چند فرق چندانی با دفتر خطرات کاغذی ام هم نمیکند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

100+23

دیروز ظهر،درست اندکی قبل از اینکه بخوابم، یک اپسیلون لحظه قبل از اینکه بروم توی فاز خواب و بیدارِ بی ارادگی نسبی جسمم، توی گوشی ام نوشتم که " روح من، زیاد دور نرو. همین کنار جسمم استراحت کن"
راستش چرت کوتاه بعد از ظهر بود و نمیخواستم به خواب عمیقی بروم. و خودم را هم خوب میشناسم که میتوانم کنترل کنم تا حدی این مسائل را. بعد از این جمله فکر کردم به روحم.
آیا روح یک "غیر مادیت" مطلق است؟ اگر مجرد مطلق باشد که هیچ مکانی در موردش صدق نمیکند. چه کنار تختم پرسه بخورد چه شهرهای امریکا را درنوردد. و بعد یادم افتاد مجرد مطلق آیا زمان هم برای آن تعریف میشود؟ جواب اینها را نمیدانم. مسلم است که زمان و مکان به این حد مقیدی، تنها در مورد مادیت شدید جسم ما معنی دار است. واما روح چطور؟ یعنی قسمتی هست که نه زمان و نه مکان بر آن صدق کند؟ انچه که مسلم است روح "وجود" است. و بر وجود چه تعلقاتی موجود است؟ گیرم که زمان و مکان برای مادیت تعریف شود، برای مورد مجردی مثل روح چه تعلقی قرار میگیرد؟ مسلما بر "وجود"، "هیچ چیز"،  تعلق نمیگیرد؟
داشتم فکر میکردم جمله ای که برای روحم گفتم چه بی معنی باید باشد. ولی خاطرم هست خوابهایی که روحم نه چندان دور از جسمم بود. تمام اتاق را حس میکردم. و خواب های عمیق در جاهای مشخص که هیچ چیزی حس نمیکردم. پس این بعد زمان و مکان  چطور باید تعریف شود؟

+ همیشه ارتباط جسم و روح، چیزی مادی مطلق و مجرد مطلق و رگه هایی که این دو را این چنین به همم وابسته و پیوسته نگه میدارند برایم جالب بوده. قبول نمیکنم این طناب های اتصال تنها چند تا نورون مغزی و اتصالات الکتریکی باشند. حتمن باید چیز عمیق تری باشد. حتمن...